عیدی‌هایم را که می‌گرفتم بدو بدو می‌رفتم کتاب‌فروشی امید. چقدر منتظر این لحظه بودم! حالا من بودم و یک عالمه کتاب نخوانده، یک عالمه شخصیت توی کتاب‌ها که قرار بود دوستانم شوند، قرار بود شریک شادی‌ها و غم‌های زندگی‌شان شوم.

قشنگ‌ترین لحظه‌های کودکی و نوجوانی‌ام در این روز خلاصه می‌شد. عیدی‌ها خیلی نبودند؛ امّا آن‌قدر بودند که چندتا کتاب بتوانم بخرم. کتاب‌ها را دو یا سه بار می‌خواندم، جلدشان می‌کردم و مراقب بودم کاغذهایش تا نشوند. آن‌ها را در بهترین جای اتاق می‌گذاشتم؛ چون گنج من بودند. چقدر ثروتمند بودم من!

همان روزها بود که توی دفتر خاطراتم روزهایم را می‌نوشتم. همان روزها عشق به نوشتن با عشق به خواندن، دیدن و دقیق دیدن هی زیاد و زیادتر شد توی وجودم، زنگ‌های انشا اگر معلّم صدایم نمی‌کرد که بخوانم بچّه‌ها ازم می‌خواستند. آدم‌ها شخصیت‌های قصّه‌هایم شدند؛ با آن‌ها زندگی می‌کردم تا بنویسم‌شان. هنوز هم همان نوجوانم. عشق به کتاب خواندن همیشه درونم شعله می‌کشد و گرمم می‌کند. می‌خوانم کتاب‌ها را زندگی می‌کنم و زندگی را کتاب.

مطمئنم خیلی از شماها مثل من هستید. برایم از خوانده‌های‌تان بنویسید. داستان‌های‌تان را بفرستید.

 تو نوجوانی منی.


منبع: مجله باران